حرفهای زن و مرد در مواقع مختلف زندگی!

حرفهای زن و مرد در مواقع مختلف زندگی!

***

سالگرد ازدواج

۱) زن: عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمانیم و شمع زندگیمان نورانی باشد.

۲) مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

***

روز زن

۱) زن: عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه

۲) مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم آشپزی تو عالیه عزیزم ( شام چی داریم؟)

***

 روز مرد

۱) زن: وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.

۲) مرد: حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی ( چه بوی غذایی می یاد )

***

۴۰ روز بعد از تولد بچه

۱) زن: وای مامانی بازم گرسنه هستی ( عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی )

۲) مرد: با دهان پر ( نه عزیزم ندیدم- راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است )

***

۴۰ سال بعد

۱) زن: عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیدم

۲) مرد: یعنی دیگه کیک نخوریم

***

۲ ثانیه قبل از مرگ

۱) زن: عزیزم همیشه دوستت دارم

۲) مرد: گشنمه

***

وصیت نامه

۱) زن: کاش مجال بیشتری بود تا در میان عزیزانم می بودم و نثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!

۲) مرد: شب هفتم قرمه سبزی بدید

***

اون دنیا

۱) زن: خطاب به فرشته ی مسئول : خواهش می کنم ما را از هم جدا نکنید« نه نه عزیزم » « خدایا به خاطر من (( و سرانجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت ))

۲) مرد: خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن.

يك ديوار تا خدا ...

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم .شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند. ...شاید دریچه ای،شاید شکافی،شاید روزنی
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن،برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای...بگذریم.گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند
دیوارهای دنیا بلند است،ومن گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف حیاط خانه ی خداست. وآن وقت هی در می زنم،در میزنم،و میگویم:"دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را پس بدهید..." کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه،دستی،دلم رامی اندازد آن طرف دیوار.همین. و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود ...آن طرف دیوار، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند.تا در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم
......من این بازی را دوست دارم  

فرشته فراموش کرد

فرشته تصميمش را گرفته بود.پيش خدا رفت و گفت:
 
 خدايا می خواهم زمين را از نزديک ببينم. اجازه می
 
 خواهم ومهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمينی است.
 
خداوند درخواست فرشته را پذيرفت:
 
فرشته گفت تا بازگردم، بالهايم را اينجا می سپارم؛اين
 
 بالها در زمين چندان به کار من نمی آید.
 
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای ديگر
 
 گذاشت و گفت:
 
بالهايت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمينم
 
 اسيرت نکند زيرا که خاک زمينم دامنگير است.
 
فرشته گفت: باز می گردم، حتما باز می گردم. اين قولی
 
 است که فرشته ای به خداوند می دهد.
 
فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته ی بی بال
 
 تعجب کرد. او هر که را که می ديد، به ياد می آورد.
 
 زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود.
 
اما نمی فهميد چرا اين فرشته
 
 ها برای پس گرفتن بالهايشان به بهشت برنمی گردند.
 
 
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزی را از ياد
 
 برد و روزی رسيد که فرشته ديگر از آن گذشته ی دور و
 
 زيبا  به ياد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
 
 
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمين ماند
 
فرشته هرگز به بهشت برنگشت